آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

آخر هفته شلوغ پلوغ

سلام دخمل گلم دیگه داری خانمی میشی واسه خودت ولی کمی لوس و لجباز , هر چی میخوای باید بشه , تازگی هم اگه چیزی برات نخرم میگی بابا میخره یعنی این بابایی جونت منو کشته که اینقدر لوست کرده باید یه حرکتی انجام بدم هر چی بهش میگم اینکارات دخملمون رو لوس میکنه زیر بار نمیره و میگه من نمیتونم به دخترم حرفی بزنم یعنی نشده یه روز اخم بابایی جونت رو ببینم . پنج شنبه با هم رفتیم دنبال کارای تعویض گواهینامه ام و جدیدا باید کارت گروه خونی داشته باشیم رفتیم آزمایشگاه تا گروه خونی ام رو مکتوب اعلام کنه شما هم یهو دیدم گفتی دلم درد میکنه نگو که عشق به دکتر باعث شده که همچین حرفی رو بزنی و همش میگفتی من رو میبری دکتر منو میبری دکتر نه به اون بچه ه...
26 مرداد 1392

20 مرداد

سلا م دخمل گلم امروز بعد از یک هفته برگشتیم خونه و الان خیلی احساس خستگی میکنم آخه دیشب تو یه ترافیک سنگین بودیم و شب ساعت 2 رسیدم شما هم که تمام مدت در ماشین خواب بودی و شب هم خوب خوابیدی و صبح ساعت 9 منو بیدار کردی و الان یه حس عجیبی از خستگی و درد و بی حوصلگی دارم . سه شنبه 8 مرداد امروز دایی حسن و خانمش اومدن خونه ما , از طرفی چون خانمش نو عروسه ما روزای گذشته رفتیم و یه هدیه واسش تهیه کردیم و شما هم همش میگفتی هدی جون باید به من هدیه بده نه ما و منتظر بودی تا بیاد و به شما هدیه بده , طرفای ظهر بابایی رفت دنبالشون و بعد خوردن ناهار و کمی استراحت رفتیم بیرون کمی دور دور...... تمام این روزا که دایی جون اینجا بود بیشتر بیر...
20 مرداد 1392

جمعه 4 مرداد ماه داغ داغ

امروز جمعه ست یه جمعه داغ داغ , فکرش رو بکن صبح که از خواب پاشدیم بعد شستن دست و صورت یهو دیدیم آب قطع شد البته بخاطر گرمای بی سابقه تهران اعلام کرده بودن که آّ ب جیره بندی میشه ولی ما چه میدونستیم یهو از خواب پا شی و ببینی آب نیست , همینجا بود که یهو قدر آب رو دونستیم از همسایه ها جویا شدیم و اونا هم گفتن بعله آب ما هم قطعه , هی زنگ زدیم 122 واسه جویا شدن اینکه کی آب میاد ولی همش مشغول بود و کم کم با شرایط پیش اومده کنار اومدیم نکته جالبش این بود که شما هم همش درخواست آب میکردی در صورتی که روزهای دیگه به زور آب میخوری . تو این گیر و دار باباجون پیشنهاد داد که دکور اتاق خواب رو عوض کنیم و ما هم قبول کردیم و تو این گرما , بی کولر ...
5 مرداد 1392

آخر هفته پر ماجرا

سه شنبه مربی اسکیتت نیومد و یه خانم دیگه مسئولیت کار رو به عهده گرفت که باعِث شد صدای خیلی از مامانا در بیاد ولی انگار این خانمه از شما بیشتر کار کشیده بود آخه وقتی اومدم پیشت کلی خسته بودی و کلی آّب خورده بودی و خیس آّب هم بودی , وسط کلاس یهو دیدم خانمی صدا میزنه مامان آنا مامان آنا من ترسیدم چی شده یهو دیدم میگه مامان آنا چیپس و دستمال کاغذی آنا رو بهش بده منو میبینی نگو وسط کلاس به مربیه گفتی چیپس میخوام و نکته جالبش دستمال کاغذیه بود الهی قربون دخمل تمیزه و حساسم برم . مامان دیگه کلی خندیدن و گفتن چقدر دخمل شما رعایت میکنه و معلومه به تمیزی و نظافت اهمیت میده منم خوشحال تو دلم کلی قربون و صدقه ت رفتم . امروز مامان یاسمین و بیتا گفت که...
4 مرداد 1392
1